سلام دوستان
روزهای بی تو بودن برایم سخته اما چه کنم میگذره
دلم برای همه تنگ شده اما چاره ای نیست....
باز هم تنهایی باز هم آغوش مهربان و سرد شب بر سرم سایه افکنده است. به راستی چرا باز هم به او
می اندیشم. چه چیزی مرا تا این موقع شب بیدار نگه داشته است.
نمیدانم بینمان چه گذشته و یا چه گذشت که به اینجا رسیدیم. چگونه ویا چطور توانست مرا در این دیار تنها بگذارد و به راه خود ادامه دهد.
من که در تمام لحظات تلخ وشیرین در کنارش بودم. حالا حقم این نبود که به این زندان تبعید شوم. برای او چه سختیهایی که نکشیدم، چه حرفهایی که نشنیدم،
آخر به کدامین گناه ؟
آری عشق تاوان دارد. تاوانی بس عظیم. حالا روزهایم به یاد روزهای با توگذرانده ام. شبها در حسرت خنده های ما در شبها . آه بی تو چه تنهایم ...
اما با این وجود من عاشقی را در حقت تمام میکنم، خدایا در هر کجای این دنیا که هست سالم وشاد نگهش دار.
سلام
مدتها بود که میخواستم بیام اما نمیشد...
حالا که امدم مطالبم را فراموش کردهام.
دل من خاموش وغمگین دل تو از خوشی رنگین
دل من ساکت وسرده دل تو عاشق پرسته
دل تو از باده مسته دل من از همه خسته
دل تو سرای آبه دل من با آه وناله
دل تو عاشق نمیخواد؟ دل من مرگش رو میخواد
دل تو زنده به خون دل من بی خون میمونه
دل تو مثل یه کرکس دل تو مثل یه صخرست
دل من مثل حبابه دل من میخواد بخوابه
دل من باید رها شه از غم وغصه جدا شه
دل تو با ید بمونه شایدم تنها بخونه
دل من اگه بمیره دل هیچکی نمیگیره
این شعر از خودم بود .واولین شعری بود که گفتم ...البته فکر میکنم بعضی ابیاتش رو جا انداختم ...
حالا چطوره...
سلام سال نو مبارک
انقدر عجله دارم که نگو کلی کار دارم .
کلی گرفتاری و بدبختی روی سرم خراب شده ...
خوب نیست بیشتر این ادامه بدم سال نو هست شاید بهتر شد....
از دو ستانی که این مدت منو فراموش نکردن ممنونم . امیدوارم قسمت بشه بهشون سر بزنم..
تو به من میگویی
رفتنت آسان است
برو... هرگز اشک هم جاری نیست...
نه... دریغا... هرگز
تا به کجا میتوانی به ریا
به دروغ به سرانجام رسانی همه هستی را؟
دلم از آئینه است با غباری از غم...
«آسمان ابری رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور...»
گوشهایت شنواست چشمهایت بیناست
گوش ده حرف مرا
من نمیترسم از اندوه و ملال
تنم از فولاد است آبدیده سرخرنگ و جلا
ترس را میفهمی!! گم نکن راحت را
عشق را میفهمی
پشت پرده هرگز پنهان نکن برق چشمانت را
خوب میدانم...
خوب میدانی...
عاقبت تنهایی است...
اما... نکند غمگینی
حرفهایم بشنو
بازهم دلگیری... آه زودرنجی تو...
لحظهها را دریاب ثانیه فرصتها
هرچه دارم از تو...
خوب خواهی دانست...
کاش میشد
من و تو
ما باشیم...
لحظهای... ثانیهای آسوده
از دلهره فردا باشیم
چه تفاوت دارد
شب باشد یا روز؟
آسمان صاف است یا مهتابی؟
کاش میشد
تنها بودی...
بیتأمل... بیدرنگ
میخزیدم در آن جادوی
مواج خزان
رفتگان میدانند...
که در این خیل عظیم
هیچ، هرگز،
قصد رجعت هرگز...
من به این
اندیشم
که چرا
دست سرد روزگار
خانهمان ویران کرد...
و چرا هیچکس یاد نداد
عشق زیباست... بیائید برقصید به بزم
روزها میگذرد همگان میدانند
لکهی پاکی روی چربیهاست
طفلکی میترسد
از دلش میلرزد...
میداند طاقتش کم بار است
تو چه میاندیشی
لکهها پاک بماند یا خورده شوند
من نمیدانم... آرزو میدارم پاکیام شاد بماند اندکش هم خوب است اما محو هرگز نشود