دختر سرما

من دوست هستم با آسمان و زمین آمده ام تا سرما را با بهار آشتی دهم.

دختر سرما

من دوست هستم با آسمان و زمین آمده ام تا سرما را با بهار آشتی دهم.

تو به من می‌گویی

 

      رفتنت آسان است

 

برو... هرگز اشک هم جاری نیست...

 

                   نه... دریغا... هرگز

 

تا به کجا می‌توانی به ریا

 

           به دروغ      به سرانجام رسانی  همه هستی را؟

 

دلم از آئینه است         با غباری از غم...

 

«آسمان ابری رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

 

می‌پرد مرغ نگاهم تا دور...»

            

              گوش‌هایت شنواست   چشم‌هایت بیناست

 

گوش ده حرف مرا

 

             من نمی‌ترسم از اندوه و ملال

 

تنم از فولاد است    آبدیده   سرخرنگ و جلا

 

  ترس را می‌فهمی!! گم نکن راحت را

 

      عشق را می‌فهمی     

 

    پشت پرده هرگز پنهان نکن برق چشمانت را

 

خوب می‌دانم...

 

           خوب می‌دانی...

 

عاقبت تنهایی است...

 

اما... نکند غمگینی    

       

         حرف‌هایم بشنو   

       

       بازهم دلگیری... آه زودرنجی تو...

     

      لحظه‌ها را دریاب   ثانیه    فرصت‌ها

 

هرچه دارم از تو...

 

    خوب خواهی دانست...

افسوس...

کاش میشد

من و تو

ما باشیم...

لحظه‌ای... ثانیه‌ای آسوده

از دلهره فردا باشیم

چه تفاوت دارد

شب باشد یا روز؟

آسمان صاف است یا مهتابی؟

کاش می‌شد

تنها بودی...

بی‌تأمل... بی‌درنگ

می‌خزیدم در آن جادوی

مواج خزان

رفتگان می‌دانند...

که در این خیل عظیم

هیچ، هرگز،

قصد رجعت هرگز...

من به این

اندیشم

که چرا

دست سرد           روزگار

خانه‌مان ویران کرد...

و چرا هیچ‌کس یاد نداد

عشق زیباست... بیائید برقصید به بزم

روزها می‌گذرد     همگان می‌دانند

لکه‌ی پاکی روی چربی‌هاست

طفلکی می‌ترسد

از دلش می‌لرزد...

می‌داند طاقتش کم بار است

تو چه می‌اندیشی

لکه‌ها پاک بماند یا خورده شوند

من نمی‌دانم... آرزو می‌دارم پاکی‌ام شاد بماند اندکش هم خوب است اما محو هرگز نشود