دختر سرما

من دوست هستم با آسمان و زمین آمده ام تا سرما را با بهار آشتی دهم.

دختر سرما

من دوست هستم با آسمان و زمین آمده ام تا سرما را با بهار آشتی دهم.

افسوس...

کاش میشد

من و تو

ما باشیم...

لحظه‌ای... ثانیه‌ای آسوده

از دلهره فردا باشیم

چه تفاوت دارد

شب باشد یا روز؟

آسمان صاف است یا مهتابی؟

کاش می‌شد

تنها بودی...

بی‌تأمل... بی‌درنگ

می‌خزیدم در آن جادوی

مواج خزان

رفتگان می‌دانند...

که در این خیل عظیم

هیچ، هرگز،

قصد رجعت هرگز...

من به این

اندیشم

که چرا

دست سرد           روزگار

خانه‌مان ویران کرد...

و چرا هیچ‌کس یاد نداد

عشق زیباست... بیائید برقصید به بزم

روزها می‌گذرد     همگان می‌دانند

لکه‌ی پاکی روی چربی‌هاست

طفلکی می‌ترسد

از دلش می‌لرزد...

می‌داند طاقتش کم بار است

تو چه می‌اندیشی

لکه‌ها پاک بماند یا خورده شوند

من نمی‌دانم... آرزو می‌دارم پاکی‌ام شاد بماند اندکش هم خوب است اما محو هرگز نشود

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:10 ب.ظ http://www.tf2m.blogsky.com

سلام خانومی. خوشحالم که برگشتی. خیلی منتظر بودم. بازم قشنگ نوشتی و پر احساس. چاکریم. یا حق

م پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:29 ب.ظ http://smrb.blogsky.com

ای کاش می شد با این خیال آسوده رقصید به بزم! ...

رامین دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.madlen.blogsky.com

سلام
مرسی از تعریفتون.
وبلاگتون هم با شعراتون قشنگ بود.مخصوصا افسوس..

به خاطر همین نظرم رو اینجا مینویسم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد