دختر سرما

من دوست هستم با آسمان و زمین آمده ام تا سرما را با بهار آشتی دهم.

دختر سرما

من دوست هستم با آسمان و زمین آمده ام تا سرما را با بهار آشتی دهم.

ازمایش

این روزا اینقدر سرم شلوغه که نمیدونم دارم چه غلطی میکنم..

دوستان ببخشیدا اما واقعا خودمم نمیدونم چه غلطی میکنم..

دیروز یکی از دوستام اس داده که امروز کجا چطور با کی قرار داری؟

خودمم خندیدم..

این همه شلوغی توی این روزا خیلی عجیبه..

میگم نکنه دارم آزمایش میشم و خودم خبر ندارم؟

انگار یه سری طناب و طنجیر به دست و بالم بسته شده و سنگینم کرده میخوام ازشون خلاص شم.

دارم تلاش میکنم

دعام کنین


بازم من

سلام


من بازم اومدم.

خیلی خسته شده بودم اما حالا بهترم.کارم تموم شد و برگشتم سر کارم.تجربه خوبی بود. هنوز باید خیلی چیزها رو یاد بگیرم و اینکه همیشه خودم باشم تا بخاطر خودم کسی بخوادتم.

ممنون از همه دوستانی که بهم سر زدن و تنهام نداشتن.

                             

                            

یک نفس عمیق

سلام

دوستان من یه مدتی نیستم

برای 1ماه یه کاری برام پیش اومده که نمیرسم بیام بلاگ. شاید به میلم هم نرسم سربزنم.

خلاصه اینکه مراقب خودتون باشید.

برام دعا کنید

میبینمتون

پاک کردن صورت مسئله

همیشه پاک کردن صورت مسئله راه حل درست نیست...

امروز تو اتوبوس یه نفر رو دیدم عین درست شبیه تو.

تموم حواسم رفته بود پیش اون و ناخداگاه لبخند روی لبم اومده بود اینقدر محو دیدنش شده بودم که فراموش کرده بودم باید کدوم ایستگاه پیاده بشم.

یاد خودم و تو افتادم و هزارتا داستان و مشکل دیگه که الان همه رو پاکش کردیم..

اما من و تو از دلمون گذشتیم و فراموش کردیم و گفتیم اشتباه کردیم 

آیا اونم فراموش میکنه؟

نمیدونم.

امیدوارم که اینکارو نکنه و به آرزوهاش برسه

هنوز هم تموم فکرم پیش اونه..

اینقدر که به اون فکر میکنم به تو فکر نمیکنم 

چون اون درست شبیه تو بود شبیه تو قبل از همه تغییرات..



حرفهای ناگفته

هت گفتم: باید برم. دیگه واسه موندن وقتی نیست، داره دیرم میشه.

نگام کردی و گفتی: مگه خودت نگفتی که همیشه پیشم میمونی و نمیری؟

گفتم: اره، ولی موندن پیش تو بدون تو که فایده ای نداره. بزار برم شاید تورو داشته باشم. مگه نگفتی که هروقت رویایی نداشته باشی آینده هم نداری؟ خب... آخه ...من دیگه رویایی ندارم ...

با بغض گفت: خیلی بده ...خیلی بد...

گفتم: اره حق با توئه. اما مقصر کیه؟

نگاهی کرد و گفت: این حرفا رو خیلی وقت پیش بهت زدم، فکر میکردم که منو تا به حال شناختی، انگار اشتباه کردم.

سری تکان دادم و گفتم: نه اشتباه نکردی اما من دیگه از این بازیها خسته ام. وقتی قرار نیست که مال من باشی، دیگه چه تلاشی؟

گفت: تو که به آینده امیدوار بودی؟

گفتم: تا کی خودمون رو فریب بدیم. من همه زندگیم رو به پای تو ریختم اما تو نتونستی، پس حتما نمیشه دیگه. نگاهی به خودمون بنداز. تا کی توی برزخ میخوایم دست و پا بزنیم؟

سر پایین انداخته بود و سکوت کرده بود.

اشک روی صورتم جاری شد و گفتم: من دوستت دارم ولی علاقه من دیگه به دردی نمیخوره. حتی دوست داشتن تو هم کمه.

اروم گفت: حتما خدا نمیخواست...

سینه ام سنگینی میکرد. به زحمت برخاستم و با جان کندن خودم رو ازش دور کردم باید میرفتم حالا. دیگه چیزی برای ما مشترک نبود. مشترک بود، اما کارساز نبود.