سلام
این روزا هیچ خوب نیستم..یه چیزی مثل خوره داره مغزمو میخوره که برم و از دانشگاه انصراف بدم...انگار هیچ تعلقی ندارم به این داستان..همه اتفاقات بدم توی این یه ترم افتاده..تمام مسیر یادآوره خاطراته بده و باید چشمامو ببندم...اما تنها امید خانواده است که پامو سست میکنه..و یه کم دلخوشی که شاید بهتر بشه..
نمیدونم..
خدا رفتگان شما رو بیامرزد پدربزرگم اسمش رمضون بود و همش با ماه رمضون یاد اون میفتم اخه تو ماه رمضون هم از دنیا رفت.
اما نمیدونم چرا امسال هیچ حال و هوای ماه رمضون نیست و نمیاد...
نمیدونم من حسم خراب شده، دماغم خراب شده یا کلا نمیاد
یه وقتایی که سرت حسابی شلوغه...سونامی میاد.. شهاب سنگ از اسمون میفته..
منم گرفتاره اثاث کشی، امتحانات دانشگاه و کلاسای گواهینامه شده بودم...
اصلا یه چیزی که فکرشم نمیکردمم
به قول یکی از دوستام شب امتحان برق میره..شمع هم نداریم..بقالی هم میبنده میره...
حالا اینو نگفتم که روز امتحان، اتوبوسی که سوار میشی هم تصادف میکنه...
من فکر میکنم..این همه گرفتاری تنهایی از عهده خدا برنمیاد..یعنی با فرشته ها میشینه اینارو جور میکنه و دسته جمعی به من بدبخت میخنده..
یه وقتایی پیش میاد که نمیدونی قراره چی پیش بیاد...پرا داره اینجوری میشه..
یکی با یه عالمه اصرار پا میشه میاد خواستگاری.. همه چی رو فکر میکنی و تا نصفه راه میاد و یهو میگن اصلا به دردت نمیخوره و یکی از فامیلای دورش راضی نبودن..
نمیدونم...
اصلا به حرفاشون اعتماد ندارم...
اگه قرار بود نشه چرا آوردنش
مگه میشه یه سری یکی رو معرفی کنن بعدش بهم بزنن..؟؟؟
اصلا همه کارای من ایجوری میشه دیگه
دست خدا هم نیست
میگن از هر چی خوشت بیاد پیش میاد
خب منم از بچگی عاشق کلاف درهم پیچیده بودم. همه عکسای توی اتاقم که به دیوار بود کج بود...گره های کور که انصافا هم بازش میکردم
اما
حالا
میخوام بگم خدایا غلط کردم بیا و این گرهها رو بردار
من قول میدم ادم بشم
بهار امده با یک سبد شادی و نشاط..
دعایم کنید..
این روزها محتاج دعای خیرم
منتظر افتادن اتفاقی بودم که داره میفته