نمیدونم ارون روزهایی که میگفتم دارم میرم چرا اینقدر سرد و بی احساس بودم. به لحظه رسیدن که رسیدم دست به قران برم و تفال زدم.
چی حدس میزنید. داستان موسی و خضر اومد...
و گفت صبر کن و سر عهدت بمون خدا جزای صابران را میدهد بیشتر از صبر آنان..
خب منم موندم که چه کنم.. با این همه سردی توی رفتارم دیگه اون برنمیگشت.تو کار خدا موندم. اون موقع که میگم میخوامش میگه برو به دردت نمیخوره حالا که میگم میرم میگه بمون صبر کن.
انگار همه جوره میخواد ثابت کنه خداست و از ما بیشتر حالیش میشه و قدرت داره..
خدایا چه کنیم. گرفتاریم.
داشتم میامدم بلاگم که یه دوستی حسابی منو مورد لطف قرار داده بود. ازش ممنونم.
اما دوست عزیز رشته من هیچ ربطی به علاقه ام و این سرنوشتم نداره.تو جای من نیستی و منم جای تو نیستم. البته که توبه خواهم کرد و تا الان هم به همین امید هستم. اما دوست داشتن چیزی فراتر از این حرفاست. من آلوده به هوس نیستم و از خدا هم میخواهم که نباشم. نمیدانم تو چه دیدی که این حرفها را زدی اما ممنونم. شاید به قول تو کاری کردم که باید توبه کنم.
همه ما نیازمندیم که توبه کنیم چه من که روسیاهم و چه پاکترین فرشته مقرب خدا..
آشکارا میگویم که دلم شکست...
روزهای سختی داریم خواهش میکنم اینگونه مرا مورد محبت قرار ندهیم. بیجنبه تر از این حرفاهستم.
تعریف و تمجید از خود فایده ای ندارد و فقط کسانی این کار را میکنند که مشکلی در کار داشته باشند. فقط خدا میداند که چه دردی دارم و بس و از او طلب مغفرت میکنم و کمک.