چه روزهای سختی دارم باورتون نمیشه.دلم خیلی گرفته نمیدونم چی کار کنم تا کمی اروم شم یه سری به گوگل زدم و بیخودی عکس نگاه کردم اما انگار فایده ای نداشت و داغم رو تازه میکرد. همسایه هامون بلند بلند میخندند و صداشون به گوشم میرسه داره کم کم ازارم میده و حوصله ام رو سر میبرن. شده یه وقتایی که اعصابت داغونه به همه چی گیر میده...
انگار دارم از هر دری حرف میزنم و باز یادم نمیره که چقدر داغونم و از چی اعصابم خورده...
از انتظار اون از این که دوست دارم کنارش بمونم و نمیتونم اعصابم رو به هم میریزه.. دلم میخواست میمردم. این روزا مزدن من با رفتنم فرقی نداره... چه بمیرم و چه برم یکی میشه..
حتی دیگه نمیتونم باهاش حرف بزنم و دردامو بگم و اونم پنهون از من دفتر خاطراتمو میخونه تا بدونه چه حالی دارم.
کاش خدا صدامو میشنید...
ای خدا من خیلی گرفتارم منو دریاب..
دارم قاطی میکنم. یه راهی نشونم بده نه میتونم که باهاش باشم اینجا و توی اسن شهر و نه میتونم که تنها بزام چون هر وقت که تنهاش گذاشتم یه بلایی سر خودش اورده...
خدایاااااااااااااا
کمک کن من خیلی محتاجم که تو بالای سرم باشی