کاش میشد
من و تو
ما باشیم...
لحظهای... ثانیهای آسوده
از دلهره فردا باشیم
چه تفاوت دارد
شب باشد یا روز؟
آسمان صاف است یا مهتابی؟
کاش میشد
تنها بودی...
بیتأمل... بیدرنگ
میخزیدم در آن جادوی
مواج خزان
رفتگان میدانند...
که در این خیل عظیم
هیچ، هرگز،
قصد رجعت هرگز...
من به این
اندیشم
که چرا
دست سرد روزگار
خانهمان ویران کرد...
و چرا هیچکس یاد نداد
عشق زیباست... بیائید برقصید به بزم
روزها میگذرد همگان میدانند
لکهی پاکی روی چربیهاست
طفلکی میترسد
از دلش میلرزد...
میداند طاقتش کم بار است
تو چه میاندیشی
لکهها پاک بماند یا خورده شوند
من نمیدانم... آرزو میدارم پاکیام شاد بماند اندکش هم خوب است اما محو هرگز نشود
سلام خانومی. خوشحالم که برگشتی. خیلی منتظر بودم. بازم قشنگ نوشتی و پر احساس. چاکریم. یا حق
ای کاش می شد با این خیال آسوده رقصید به بزم! ...
سلام
مرسی از تعریفتون.
وبلاگتون هم با شعراتون قشنگ بود.مخصوصا افسوس..
به خاطر همین نظرم رو اینجا مینویسم!!